Tuesday, December 19, 2023

پس مرگ مرا در فرودست ترین جای زمین بگذارید



پس مرگ مرا در فرودست ترین جای زمین بگذارید. آن زمان که زیستن را طی کرده باشم. 

در همه روزهای در حال زیستن در تلاش بوده ام که فاخر زندگی کنم، بر بلندای زمین، شعر سروده ام، راه ها رفته ام، تماشا کرده ام خورشید را که در پشت آن کوه بلند آرام در آغوش امن زمین جای میگرفت و پنجره هایی گشوده ام به افقهایی بی کران و رو به خورشید، همان که سرمست از آن آغوش امن در ابتدای روزی دیگر بود و پنجره هایی رو به نور، رو به روشنایی و آب و رو به درختانی تنها در کنار سنگی که چون دایه ای بود برایش.

زیسته ام زندگی را، آنچنانی که انسان را شایسته زیستن است و اما پس مرگ….!

آن زمان دیگر شعری نخواهم گفت، دیگر پنجره ای باز نتوانن کرد به هیچ بی کرانی و دیگر حتی با کودکی نتوانم بازی کرد. 

آنکس که توان آن ندارد که نور را بر پنجره اش بتاباند، توان آن ندارد که که طی کند تپه ای را که بر بلندای آن بتوان شاید افقی را گسترده تر ببیند و توان سرودن و نوشتن ندارد همان بهتر که در دست ترین جای زمین قرار گیرد. 

شاید آنجا قطرات باران میافری که از بلندای کوه به راه افتاده اند سراغش گیرند، شاید آنجا باد دانه ای را خسته از سفر و حرکت سکنی دهد و شاید آنجا خاک اندکی مهربان تر باشد و شاید آنجا خاستگاه پیوندی شود میان خاک و دانه و قطرات باران غلطیده بر کوه های بلند.

شاید آنجا آن پیوند ثمر یابد و شاید آنجا درختی سر برآورد از خاک و من آرام در پناه آن درخت روزگار ناتوانی خویش از رفتن بر بلندای کوه در پی نور را سپری کنم.

روزگاری که دیگر توان آن ندارم که پنجره ای بگشایم بر افق های بی کران و بر نور….


محمد تاجران

آذر ماه ۴۰۲

Tuesday, May 23, 2023

بر بلندای زمین




بر بلندای زمین، 

بر بلندای زمین، جایی که افق نگاهت را انتهایی نیست بر امتداد کوه و دریا.

کوه و دریا، مأمن آب و سنگیکی نجوایت را طنینی می افکند و آن را فریادی میسازد بر صورت خودت و دیگری همه فریادت را در خودفرو‌میخورد و حتی از آن نجوایی هم تو را باز نمیدهد از همه فریادت.

و من اینجا نشسته ام، در برابر آن دو، در برابر آن فریاد ساز نجواها و آن خاموش گر فریاد ها.



گویی همه زندگی و سفر میان آن دو معنا می یابد که به گاهی بایستی نجوایت را فریادی سازی بر روی هر اهریمنی و به گاهی فریادترا فرو‌خوری و آرام اما پر آشوب به تماشا بنشینی که شاید گاه موج شدن فرا رسد، گاه فریاد شدن.

و باز تو بر آستانه آسمان در انتظار نشسته به تماشا، به تماشای فریاد و سکوت.

به تماشای افق، افقی که هر آن دو را در خود دارد و بازتابی است از خودت.

آنجا در آن دوردست خود رو را به تماشا نشسته ام

Tuesday, March 28, 2023

تولد ۴۶ سالگی

تولد ۴۶ سالگی


آن دم نخستین، آن بازدم نخستین و همه زندگی که از همان دم آغاز شدآن لحظه شگفتی که هوای تازه را به درون ریه هایم کشیدمریهام پر شد از هوای ناب بودن و زیستن بر این کره خاکی زیبا.

آن اولین نور که برچشمم تابید و آن اولین صدا، اولین لمس تنم با دستان آن قابله مهربانی که تا سالهایی که هنوز بود از دیدنش سرشارمیشدم.

گویی هنوز خاطره آن اولین لمس تنم با دستان او با من بود و از دیدنش سرشار میشدم.

آن اولین قطرات آبی که بر تنم ریخته شد و آن اولین آغوش  گرم و امنی که مرا در خود کشید و پستان بر دهانم نهاد تا باز هم از وجودشمرا پر کند.

بارها و بارها به همه آن اولین ها می اندیشم، به همه آن چه به من هدیه شد، به من ارزانی شد و اکنون این منم در آستانه سال چهل وهفتم زیستن ام.

دیگر آن‌چشمها آنقدر دیده اند و آن گوشها مملو اند از نجوا ها و تنم آغشته به آغوشهای بسیار و اما آن دم و بازدم نخستین...هنوزبدهکار آن دم ام.

هنوز سرمشارم از آن دمی که فرو رفت و برآمد، فرو رفت و برآمد و هنوز هم برمی آید که نه آنچنان شاکر بوده ام برآمدنشان را و چگونهمیتوان ساکر بود، شاکر بود و شاکر بود، آنچنان که خود را بدهکار روزهای زیسته پشت سر ندانم.

وه که چه راه دشواری در پیش است....

۲۵ تیر ماه سال یکم‌ از قرن پانزدهم

آخرین خانه

اینجا احتمالا آخرین مکانی بود که به اسم‌خونه میشناختم، برای سالهای پیش رو دیگر هیچ سقفی نقش خانه نداره واسه من و این اولینباریه که توی زندگی چنین حال و هوایی رو تجربه میکنمبالاخره جسم و ذهنم هم همراه روح سرکش و کولی ام شدند و پذیرفتند که خانهبرای من تنها در دل اونهایی است که دوستشان دارم و دوستم دارند و چه خوشبختم که تعدادشان ورای تصور منه . همیشه تلاش کرده امکه همراه نظام آفرینش و در راستای اون زندگی کنم و زندگی هم سنگ تمام گذاشت تا بالاخره ذهنم توان همراهی پیدا کنهآنقدر منو درچالش های متعدد و متفاوت قرار داد و گاهی آنچنان راه ها رو به رویم بست که ناگذیر به پیمودن این راه قدم در اون بگذارم

و من امروز در ابتدای راهی طولانی ام، مطمئن تر از همیشه و مصمم تر که پرده های بسیاری پاره شدند و نور، آن حقیقت مسلم فرصتتابیدن یافته است....

تصویر دوم، گوشه ای اندک در انباری خونه مادرم است که وسایلم رو گذاشتم و چند کارتن کتاب که شاید باز روزی در آینده ای دور درکتابخانه ای جا بگیرندکتابهایی که هیچ زمان مجال خواندنشان را تا به امروز نداشته ام اما در هر کدام خطوطی منتظرند تا به وقتشخونده بشن.

‌حرمت دوست داشتن

سفر کربلا


این
 روزها عازم سفرم، سفری اما متفاوتبارها با مادرم سفر کردیم با هم، اما همیشه من بودم که مسیر و مقصد رو تعیین میکردم واینبار هم این منم که مسیر رو تعیین میکنم و چگونه رفتن رو، اما او بود که مقصد رو مشخص کرد و برای اولین بار به مقصدی سفر میکنمکه خواست او بود و او بود که گفت به کجا دوست داره بره.

فارغ از هر باور و اعتقادی تنها یک چیز برای من مهم بود و اون تلاش برای همراهی بود و احترام به آنچه او باور دارهیادمه یه بار نروژبودم و بهش زنگ زدم، کربلا بود و آنچنان شور و اشتیاقی در صداش موج میزد که هیچ زمان تجربه نکرده بودم و برای منی که تو بهشتزمین بودم توی نروژ این همه اشتیاق شگفت انگیز بودو این بار وقتی از من خواست که اون رو ببرم کربلا به شوق تماشای هموناشتیاق، به عشق دیدن حال خوب او راهی این سفر شدن و همراهش.

من اسمش رو گذاشتم حرمت دوست داشتن، اون زمانی که که به حرمت کسی که دوستش داری تلاشی میکنی در راهی که اون دوستداره و باقی دیگه هیچ اهمیتی نداره

توی این روزهای سرزمینمون و به احترام مردمم از این سفر عکس و پستی نمیذارم و با همه وجودم آرزو میکنم تحمل و احترام به تفاوتهارو برای آینده این سرزمین